و اما من ...
من سرما ... از جنس سخت باد
من خاطره...  از طعم تلخ یاد
بله منم! صدا،  از جنس زبر فریاد
تصور؟ دقیقا....  به سختی حرف صاد
آری به گور بردم؛ آنچه در کوله ام نیست! لحظه های شاد
کفنم را با صدا بریسید
بر هر موج صدایش چنین نویسید ؛که میخواست   نفرینش  کنیم ... 

آری نفرینم کنید . اگر برآنید که وارهانیدم از زندان زندگی . 

پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم . 

به مرگی عاشقانه نفرینم کنید که این دعای آمرزش است در بسترگاه روزگار . 

مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشید . 

مرگی هم قداست نخستین جرعه شیر مادرم . همین ما را بس 

 


نوشته شده در سه شنبه 8 اردیبهشت ماه سال 1388ساعت 7:22 PM توسط فرح نظرات (0)|


 

توان همراهی با ایل را ندارم
می خواهم تنها کوچ کنم
از پس چادر ها و تصاویر روح بخش بیرون بیایم
تا خودم را به مرز خودم برسانم!
تا شاید گمشده ی افکارم را با شکل و شمایل تازه ای پیدا کنم
باید رفت ولی... 

واژه هایم در "خواب سفید " رنگ دیگری دارند.
دلم برای خانه ی حرفهایم تنگ میشود .گسستن چقدر سخت است . سخت 

ــــــــــــــــــــ 

 

و اما کلام  آخر ...

گناه یکی از قدیمی ترین ترفندها برای سلطه بر مردم است. 
عشق تنها کلمه ای است که نفس گرم خدا بر آن دمیده است.
ترس چیزی نیست جز فقدان عشق.
و زندگی حیرتی همیشه گیست.... 

و من ...چقدر از آدم های کج فهم و دهن بین  بیزارم . بیزار 

 


نوشته شده در سه شنبه 1 اردیبهشت ماه سال 1388ساعت 11:42 AM توسط فرح نظرات (0)|

 

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن چنان زیباست این بی باز گشت
کز برایش میتوان از جان گذشت ؟!! 


مجری تی وی چند بار این دو بیت رو تکرار کرد و منم بی اختیار خندم گرفت
واقعا کسی پیدا میشه به خاطر زندگی و زنده موندن از جونش مایه بذاره
نمیدونم شاید هم من درک درستی از مفهوم زندگی ندارم
شاید باشن کسایی از این دست؛ اگه روزی روزگاری یکی شونو دیدم دلم میخواد ازش بپرسم
واقعا ارزش این مبادله رو داره ؟ و اگه داره دوس دارم بدونم چرا شو 

چون همیشه  ذهنم درگیر  این بیت بوده  ...

زندگی کردن ما مردن تدریجی ماست  

           آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم   

 

 


نوشته شده در یکشنبه 30 فروردین ماه سال 1388ساعت 10:26 AM توسط فرح نظرات (0)|


به کدامین کتاب مقدس دنیا سوگند بخورم
تا باور کنید می خواره ای که زمانی بوده ام دیگر نیستم
حتی اگربه این گناه  مرا  به آخرین صفحات تاریخ تبعید کنید
آهای ابر های باران زا کجایید ...
این اشک خونین  چشمانم ، این شـوینـده ی لطیـف همـه ی غـمهـای هجـرانـم...
در این مهجـوری تلـخ کـه همـه چیـز بـوی دلتنگـی مـیدهـد، آرام بـخش جـان و دل عـاشـق من است
آری تمام دلم را  در صحن مقدس چشمانی شمع میکنم که همیشه انتظارش را میکشم 
با این همه دلتنگی ؛باز جمعه ای دیگر رسید و باز ... 
خفقان روح.خفقان جسم.خفقان اندیشه و شاید خفقان عشق.
همه دستها سرد است. همه نفسها سرد است.بوی خواب می آید.
همه با چشمانی باز خوابند. بیدارند ولی انگار مدتهاست به خواب رفته اند.
ای کاش کسی ببیند سرپنجه انگشتانم را که از آب بیرون مانده و بشتابد برای نجاتم.
چرا که من یک زنم ...
گاهی عفیف / گاهی عتیق / گاهی خجل /گاهی مست / گاهی گستاخ
گاهی منفور / گاهی عاشق/ ولی همیشه تنها تاا همیشه و همیشه و همیشه 


نوشته شده در جمعه 28 فروردین ماه سال 1388ساعت 12:28 PM توسط فرح نظرات (0)|

 

مثل آن زنی که "زمان " را  بی گذشتن، صرف می کند و قادر است در دالان مارپیچِ بودن...
گاهی همان باشد که... فقط خودش ارج می نهد  

و چشم هایش نوزادی و کودکی و معشوقی و مادری و دوستی و مرگ را هم زمان میبیند .
میخواهم مثال همان زن باشم .شاید با کمی تفاوت 

 
مثل آن آسمانی شده ام که پیش گویی و یقین همه  را می خواهد خط بزند
و اطمینان همه را از وعده ی راست هزار ساله ی عددهای قرمز و سیاه تقویم بگیرد. 
و فقط یک ساعت  از یک روز... از چهار فصل سال را نقاشی کند.  

همین یک روز بس است اگر واقعا بخواهیم تصورش کنیم . 

من یک زن... همان که هم کودکم ، هم جوان و هم پیر،
تمام توان این تن ناتوان را به کار میبرم تا ابرهای سیاه بهارم  را ؛وادار به زمستانی شدن  کنم ،
که فردا در سرد  ترین روز زمستانی ، هیزم مرداد  را در هیمه داشته باشم برای گرم شدن .

این منم یک زن ... زنی که  امروز ورق می خورد؛ تازه ی تازه از  دیروز تاااا فردا 

 


نوشته شده در چهارشنبه 26 فروردین ماه سال 1388ساعت 1:28 PM توسط فرح نظرات (0)|

 

وقتی دلم به اندازه ی غربت سرنوشتم می گیرد؛ داغ دلم تازه می شود
 وقتی ذهنم از تکرار ، تکرار همیشگی آزرده می شود تازه میفهمم "تکرار تا ابدیت " کلمه ی جدیدی نیست
وقتی می بینم چشمانم زندگی را آن گونه  که هست نمی بیند حسرت می خورم
وقتی فقط غم را می بینم ؛صبر و قرار خود را از کف می دم .
وقتی می بینم نت های ناموزون  زندگی جز " غم " نیست؛ فقط اشک چشمانم را پنهان میکنم  .
وقتی حس میکنم بغض راه گلویم را بسته فقط خدا خدا می کنم که دردش  را بی خیال شوم .
 
این روز ها ...ذهنم خسته است و چشمانم تمنای خواب دارد ...  ولی نه خواب آشفته
ای کاش می شد به دوردستها سفر کنم با کسی که دلش از سنگ نمی شد ...
کاش می شد با کسی کنار آتش بایستم که دلش برف زمستان نبود ....
کاش مرا کسی با خود می برد ؛کاش دلم این همه بی تابی نمیکرد  

کاش از سر بیقراری واژه ها هم ؛از من فرار نمی کردند
ای لعنت به این کلمه . لعنت 

نوشته شده در دوشنبه 24 فروردین ماه سال 1388ساعت 7:27 PM توسط فرح نظرات (0)|

 

ساقیا... امشب صدایت با صدایم ساز نیست

         یا که من بسیار مستم؛ یا که سازت ساز  نیست.... 

 

نوشته شده در دوشنبه 24 فروردین ماه سال 1388ساعت 09:03 AM توسط فرح نظرات (0)|